loading...
حسابدار بی حساب
mojtaba بازدید : 47 پنجشنبه 16 آذر 1391 نظرات (6)
*همیشه ظرفیت ها رو بسنجین: شوخی ای نکنین که مجبور باشین یه «ای بابا! شوخی کردم» به آخرش اضافه کنین!

*آدمایی که سا کت سوار تاکسی میشن تا مقصد از پنجره بیرون رو نگاه می کنن، آخرشم، بدون هیچ حرفی، کرایه رو میدن و میرن آدمای خسته و دلتنگی هستن سر به سرشون نذارین...

*دلگیر نشو از آدما، نیش زدن طبیعت شونه! سال هاست که به هوای بارانی می گویند: خراب...

*به کسانی که به شما حسودی می کنند احترام بگذارید! زیرا اینها کسانی هستند که از صمیم قلب معتقدند شما بهتر از آنان هستید.

*همه ما دست خدا یه بلوتوثی داریم. بترس از اون روزی که خدا بلوتوث تو رو پخش کنه... (دیالوگ به یادماندنی صمد / حمید لولایی)

*اعصاب چیست؟ چیزیست که هیچ کس ندارد ولی توقع دارند که تو داشته باشی!

*توقع چیست؟ چیزیست که همه دارند و تو نباید داشته باشی!!!

*تاحالا دقت کردین!؟ شانس یه بار در خونه آدمو می زنه. بدشانسی دستش رو از روی زنگ برنمیداره. بدبختی هم که کلا کلید داره...

*بعضی ها شانس در خونه شون رو نمیزنه، لعنتی درست میزنه وسط پیشونی شون!

*اگر ۴ تکه نان خوشمزه باشد و شما ۵ نفر باشید، کسی که اصلا از مزه آن نان خوشش نمی آید، «مادر» است.

*ما  دروغ گفتن را از اول صبح با جمله «پاشو لنگ ظهر» آغاز می کنیم.

*درس خوندن دو حالت داره:

۱- درسای سختو که نمیشه خوند

۲- درسای آسون که ارزش خوندن نداره

*تا حالا دقت کردین چقدر حرص آوره که سر غذا دقیقا اون چیزی رو برمیدارن که کلی توی ذهنت واسش نقشه کشیده بودی

mojtaba بازدید : 27 پنجشنبه 16 آذر 1391 نظرات (1)

شخصی نزد دو نفر مهمان شده بود یکی از آن دو نفر سه و دیگری پنج قرص نان بر سر سفره آوردند و به همراه مهمان هر ۸ نان راخوردند. مهمان هنگام ترک آن دو ۸  درهم به آنها داد که خود بین هم تقسیبم کنند. مردی که ۵ قرص نان آورده بود گفت  ۵ درهم من بر میدارم و ۳ درهم تو ولی دوستش قبول نکرد و خواست که دراهم به طور مساوی تقسیم شود.  بنابر این چون دو مرد به توافق نرسیدند نزد امام علی رفته و داستان خویش را برای ایشان بازگو کردند.شخصی که ۳ نان را بر سر سفره آورده بود به امام عرض کرد: فقط جهت  اینکه حق روشن شود نزد شما آمده ایم .امام فرمود: اگر حق را میخواهی فقط یک درهم به تو میرسد و ۷ درهم حق دوست توست.  شخص با تعجب گفت: یا امیرالمومنین این چه عدالتیست دوستم به من ۳ درهم داد قبول نکردم حا ل شما حق مرا فقط یک درهم میدانید دلیلش را بگویید تا قانع شوم.

امام فرمود: شما دو نفر ۸ قرص نان بر سر سفره آورده اید اگر هر قرص را به سه تکه مساوی تقسیم کنیم میشود ۲۴ تکه یعنی ۹تکه را تو و ۱۵ تکه دیگر را دوستت آورده و شما سه نفری تمام ۲۴ تکه را خورده اید و چون معلوم نیست چه کسی کمتر خورده یا بیشتر ،فرض را بر این میگذاریم که به یک اندازه خورده اید یعنی تو ۸ تکه از ۹ تکه ای که آورده بودی را خودت خورده ای و دوستت ۸ تکه از ۱۵ تکه ای را که خودش آورده بود خورده، و یک تکه از نانهای تو و ۷ تکه از نانهای دوستت را مهمان خورده. بنابر این ۸ درهمی که داده قیمت ۸ تکه ای بوده که یکی از تو و ۷ تا از آن دوستت بوده پس یک درهم به تو میرسد ۷ درهم به دوستت.

mojtaba بازدید : 25 پنجشنبه 16 آذر 1391 نظرات (1)
شاگردی از استاد پرسید: منطق چیست؟


استاد کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مردپیش من می آیند. یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد
می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟

هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !

استاد گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر
آن را نمی داند.پس چه کسی حمام می کند ؟

حالا پسرها می گویند : تمیزه !

استاد جواب داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد.وباز پرسید :
خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟

یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !
استاد گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و
کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟

بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !

استاد این بار توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام
عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!

شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم
تشخیص دهیم ؟هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است

استاد در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق !
خاصیت منطق بسته به این است که چه چیزی رابخواهی ثابت کنی!!

mojtaba بازدید : 31 پنجشنبه 16 آذر 1391 نظرات (8)

در خلال یک نبرد بزرگ، فرمانده قصد حمله به نیروی عظیمی از دشمن را داشت. فرمانده به پیروزی نیرو‌هایش اطمینان کامل داشت ولی سربازان وی دو دل بودند.

فرمانده سربازان را جمع کرد، سکه‌ای از جیب خود بیرون آورد، رو به سربازان کرد و گفت:
«سکه‌ای را بالا می‌اندازم، اگر رو بیاید پیروز می‌شویم و اگر پشت بیاید شکست می‌خوریم.»
بعد سکه را به بالا پرتاب کرد. سربازان همه به دقت به سکه نگاه کردند تا به زمین رسید.

سکه به سمت رو افتاده بود.
سربازان نیروی فوق‌العاده‌ای گرفتند و با قدرت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند.
پس از پایان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت: «قربان، شما واقعا می‌خواستید سرنوشت جنگ را به یک سکه واگذار کنید؟»

فرمانده با خونسردی گفت: «بله»، و سکه را به او نشان داد:
هر دو طرف سکه «رو» بود.

mojtaba بازدید : 31 پنجشنبه 16 آذر 1391 نظرات (0)

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :
بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت :
آری من مسلمانم
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد ، پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند ، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :
چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود !!!

mojtaba بازدید : 25 پنجشنبه 16 آذر 1391 نظرات (2)

با امیدی گرم و شادی بخش

با نگاهی مست و رؤیائی

دخترک افسانه می خواند

نیمه شب در کنج تنهائی:

بی گمان روزی ز راهی دور

می رسد شهزاده ای مغرور

می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر

ضربه سم ستور بادپیمایش

می درخشد شعله خورشید

بر فراز تاج زیبایش

تار و پود جامه اش از زر

سینه اش پنهان به زیر رشته هائی از در و گوهر

می کشاند هر زمان همراه خود سوئی

باد … پرهای کلاهش را

یا بر آن پیشانی روشن

حلقه موی سیاهش را

مردمان در گوش هم آهسته می گویند،

«آه . . . او با این غرور و شوکت و نیرو»

«در جهان یکتاست»

«بی گمان شهزاده ای والاست»

دختران سر می کشند از پشت روزن ها

گونه هاشان آتشین از شرم این دیدار

سینه ها لرزان و پرغوغا

در طپش از شوق یک پندار

«شاید او خواهان من باشد.»

لیک گوئی دیده شهزاده زیبا

دیده مشتاق آنان را نمی بیند

او از این گلزار عطرآگین

برگ سبزی هم نمی چیند

همچنان آرام و بی تشویش

می رود شادان براه خویش

می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر

ضربه سم ستور بادپیمایش

مقصد او خانه دلدار زیبایش

مردمان از یکدیگر آهسته می پرسند

«کیست پس این دختر خوشبخت؟»

ناگهان در خانه می پیچد صدای در

سوی در گوئی ز شادی می گشایم پر

اوست . . . آری . . . اوست

«آه، ای شهزاده، ای محبوب رؤیائی

نیمه شب ها خواب می دیدم که می آئی.»

زیر لب چون کودکی آهسته می خندد

با نگاهی گرم و شوق آلود

بر نگاهم راه می بندد

«ای دو چشمانت رهی روشن بسوی شهر زیبائی

ای نگاهت باده ئی در جام مینائی

آه، بشتاب ای لبت همرنگ خون لاله خوشرنگ صحرائی

ره بسی دور است

لیک در پایان این ره . . . قصر پر نور است.»

می نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش

می خزم در سایه آن سینه و آغوش

می شوم مدهوش.

باز هم آرام و بی تشویش

می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر

ضربه سم ستور بادپیمایش

می درخشد شعله خورشید

برفراز تاج زیبایش.

می کشم همراه او زین شهر غمگین رخت.

مردمان با دیده حیران

زیر لب آهسته می گویند

«دختر خوشبخت! . . .»

mojtaba بازدید : 27 پنجشنبه 16 آذر 1391 نظرات (0)
وقتی مردم برخی چیزهارا زیبامی دانند.

                چیزهای دیگر زشت می شوند.

                         وقتی مردم برخی چیزهاراخوب می دانند.

                                چیزهای دیگربد می شوند.

                                         بودن ونبودن یکدیگررا می آفرینند.

                                                 سخت وساده یکدیگرا پشتیبانند.

                                                       بلند وکوتاه یکدیگرراتعریف می کنند.

                                  پستی وبلندی به یکدیگر وابسته اند.

                                                                       قبل وبعدبه دنبال هم می آیند.

                                                                       بنابراین فرزانه

                                                              بدون انجام دادن کاری عمل می کند.

                                                        وبدون به زبان اوردن کلمه ای آموزش می دهد.

                                               اتفاقات رخ می دهندواو به آنها اجازه روی دادن می هد.

                                      مواردمختلف ناپدد می شوند واو به آنها اجازه ی از بین رفتن می دهد.

                               او دارد.بدون آنکه مالک چیزی یاشد.

                     عمل میکند.بدون آن که انتظاری داشته باشد.

             وقتی کارش به اتمام می رسد.آن را فراموش می کند.

     به همین دلیل یرای همیشه جاوید با قی می ماند.

تعداد صفحات : 7

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظرتون نسبت به حسابدرای چیه؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 69
  • کل نظرات : 158
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 6
  • باردید دیروز : 38
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 6
  • بازدید ماه : 73
  • بازدید سال : 196
  • بازدید کلی : 2,497
  • کدهای اختصاصی

    پیچک

    .

    کد جمله های عاشقانه

    کد جمله های عاشقانه

    قالب وبلاگ

    گالری عکس

    

    قالب وبلاگ

    .

    کد جمله تصادفی

    کد جمله تصادفی

    ..

    طالع بینی ازدواج

    داستان روزانه

    داستان کوتاه

    داستان کوتاه
    

    فال عشق

    جاوا اسكریپت

    ساعت فلش

    كد ساعت

    

    تعبیر خواب آنلاین

    کد نمایش آب و هوا

    کد نمایش آب و هوا

    Google

    در اين وبلاگ
    در كل اينترنت

    کد جست و جوی گوگل

    

    پیچک

    type="text/javascript" src="http://www.pichak.net/blogcod/zibasazi/03/web.js">

    جاوا اسكریپت