loading...
حسابدار بی حساب
mojtaba بازدید : 35 چهارشنبه 29 آذر 1391 نظرات (4)

شب سردی بود ، پیرزن بیرون میوه فروشی به مردمی که میوه میخریدن زل زده بود . شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت . پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه ، رفت نزدیک تر و چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود . با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه ، میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش ، هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن ، برق خوشحالی توی چشماش دوید ، دیگه سردش نبود !
پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه ، تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد ، خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت ، دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت . . .
چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان ، مادر جان !
پیرزن ایستاد ، برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه ، موز و پرتغال و انار ، پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه ، مُو مُستَحق نیستُم ! زن گفت : اما من مستحقم مادر من . . . مستحق دعای خیر ، اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !
زن منتظر جواب پیرزن نموند ، میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد . . .
پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد ، قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش ، دوباره گرمش شده بود و با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه ، پیر شی ! الهی خیر بیبینی ای شب چله مادر

 

بله دوستان ، شب یلدا همه دور هم در طولانی ترین شب سال سرگرم خوردن آجیل
و میوه و گرم گفتگوی های خودمون هستیم ، و دوست داریم که این شب تموم نشه !
آیا تا به حال فکر کردید کسانی هستن که توی این سرما بدون خونه و سرپناه با شکم گرسنه از خدا میخواد این شب سرد هرچه زودتر تموم بشه . . . ؟

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط fariba در تاریخ 1391/10/11 و 14:22 دقیقه ارسال شده است

شکلکشکلکشکلکشکلک

این نظر توسط m در تاریخ 1391/10/05 و 20:48 دقیقه ارسال شده است

خیلیییییییی زیبا بود ولی دلم سوخت خودم خیلی هارو اینجوری دیدم واز اینکه نتونستم کاری بکنم ناراحت شدم . مرسی از مطلبتون یکم به خودم اومدم

این نظر توسط ناهید در تاریخ 1391/10/03 و 13:53 دقیقه ارسال شده است

سلام آقا مجتبی. داستان بسیار زیبا وتکاندهنده ای بود. امیدوارم هممون از این داستان درس گرفته باشیم. درضمن قبولیتون رو تو دانشگاه تبریک میگم. انشالله مثل خواهر گلتون همیشه موفق باشید. شکلک
پاسخ : مرسی از اینکه به وبلاگ خودتون سر زدید شما لطف دارین


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظرتون نسبت به حسابدرای چیه؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 69
  • کل نظرات : 158
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 1
  • باردید دیروز : 38
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1
  • بازدید ماه : 68
  • بازدید سال : 191
  • بازدید کلی : 2,492
  • کدهای اختصاصی

    پیچک

    .

    کد جمله های عاشقانه

    کد جمله های عاشقانه

    قالب وبلاگ

    گالری عکس

    

    قالب وبلاگ

    .

    کد جمله تصادفی

    کد جمله تصادفی

    ..

    طالع بینی ازدواج

    داستان روزانه

    داستان کوتاه

    داستان کوتاه
    

    فال عشق

    جاوا اسكریپت

    ساعت فلش

    كد ساعت

    

    تعبیر خواب آنلاین

    کد نمایش آب و هوا

    کد نمایش آب و هوا

    Google

    در اين وبلاگ
    در كل اينترنت

    کد جست و جوی گوگل

    

    پیچک

    type="text/javascript" src="http://www.pichak.net/blogcod/zibasazi/03/web.js">

    جاوا اسكریپت