تمام غصه ها از همان جایی آغاز می شوند که ،
ترازو بر می داری می افتی به جان دوست داشتنت.
انـدازه مـی گـیـری !
حسـاب و کـتـاب مـی کـنـی!
مقـایـسـه مـی کـنـی !
...
و خدا نـکـنـد حسـاب و کـتـابـت بـرسـد بـه آنـجـا کـه زیـادتر دوستش داشته ای ،
کـه زیـادتـر گذشـتـه ای ،
که زیـادتـر بـخـشـیـده ای ،
به قـدر یـک ذره ،
یک ثانیه حتی !
درست از همانجاست که توقع آغاز می شود
و توقع آغاز همه ی رنج هایی است که ما می بریم
عذرخواهی : در ایران دمده شده و بجای آن از توجیه استفاده میشود.
بیمه عمر : قراردادی که شما را در تمام عمر فقیر نگه داشته تا شما پولدار مرده و مراسم کفن و دفنتان آبرومندانه برگزار شود.
شناسنامه یا کارت ملی : دفترچه و کارتی که یکی بدون دیگری فاقد ارزش بوده و حتما جفتش لازم است.
سریال : فیلمیست چند قسمتی، که روش مصرف مواد مخدر و آخرین شیوههای دزدی را به شما آموزش میدهد.
تلفن همراه : وسیلهای سهکاره جهت کلاس گذاشتن، آهنگ گوش کردن و نهایتا عکس گرفتن است.
ایرانسل : خط تلفنی است جهت مزاحمت و سر به سر گذاشتن دوست و آشنا.
گرانی : کلمهیی است زادهی توهم غربیان که در ایران تاکنون مشاهده نشده است!
آثار باستانی : خرابههایی که هرچه زودتر باید نابود شوند چون خیلی جا گرفتهاند.
خودپرداز : دستگاهیست که همیشهی خدا باید برای رسیدن به آن در صف ایستاد و اگر صفی در کار نباشد 99.99 درصد خراب است.
اداره : محلی که شما بعد از تنشها و جدلهای منزل در آنجا استراحت میکنید.
مجرم : فردی که هیچ فرقی با سایر افراد ندارد و تنها تفاوتش در این است که توانستهاند او را دستگیر کنند.
تورم : عددی بیخود و چرت بوده که همچنان در ایران یک رقمی است!
گارانتی : یک اسم زیبا و خوش تلفظ است ولی در عمل مکافاتی بیش نیست.
تحقیق : کپی-پیست کردن مقالات اینترنتی.
مترو : سونای بخار متحرک!
شب امتحان : حکم بین دو نیمه در فوتبال ایران در زمان مربیگری مایلیکهن را دارد و فقط باید توکل کرد به خدا و دعا خواند.
دانشجو : دو طیف اند، یک طیف آخرش وزیر میشن بی برو برگرد ! طیف دیگه میدوند که قاطی فرار مغزها بشن، والا زندانی میشن چون همیشه معترضن.
بزرگراه : نوعی پیست رالی به همراه یادگیری آپ تو دیتترین فحشهای باناموسی و بدون آن!
رئیس : فردی که وقتی شما دیر به سر کار میروید خیلی زود میآید و زمانی که شما زود به اداره میروید یا دیر میآید و یا مرخصی است.
شهرداری : گرفتن رشوه، داشتن صدها پروژههای نیمهتمام و نصب تابلوهای روزشماری جهت افتتاح.
از پذیرفتن خانمهای بد حجاب معذوریم : تابلویی که در همهجا نصب شده، جهت کرکر خنده و عوض کردن روحیهی مردم.
سطل آشغال : وسیلهییست موجود در خیابانها جهت ریختن زباله در اطراف آنها.
مدرک تحصیلی : کاغذی مستطیل شکل، در ابعاد مختلف که بسته به مقطع، قیمتش فرق میکند و بدون پارتی در هیچ کجا به درد نمیخورد "مگر هنگام ا ز د و ا ج"
حراج : اصطلاحیست که در آن به قیمت اصلی کالا درصدی اضافه کرده و با ماژیک قرمز روی آن خط زده و قیمت اصلی کالا را در زیرش درج میکنند.
مثل لحظه ای که باغ, در ترنم ترانه شکوفا میشود, غرق در شکوفه میشود
روزگارتان بهـار
لحظه هایتان پر از شکوفـه باد.
پیشاپیش عید نوروز رو به همه ی دوستان تبریک عرض میکنم و امیدوارم سالی خوش و خوبی رو داشته باشید.
نیاکان ما در شب عید آتش میافروختند و به شادی گرد آن نیایش میکردند. گویند که پس از اسلام در ایران رسم بر این شد که در آخرین چهارشنبه سال، پس از غروب آفتاب با چوب و کنده و خار در فضای باز آتش افروزند و جشن گیرند؛ و هنوز پس از قرنها، هر سال مردم با افروختن آتش و پریدن از روی آن و خواندن سرود و صرف نقل و آجیل و آش رشته مخصوص تا آخرین ساعات شب به شادمانی سرگرم میشوند.
آتش از زمانهای دور مورد توجه بوده است. در قدیم آتشکدههای بزرگی در ایران ساخته بودند تا آتش – این عنصر مقدسشان – را همیشه روشن و برپا نگاه دارند.
به خوبی پیداست در زمانی که نیروی اصلی در تولید نور، آتش بوده، روشن نگاه داشتن آتش و در نتیجه رهایی از سیاهی و تیرگی و بهرهمندی از نور و روشنایی چه اهمیتی داشته است.افزون بر این از روشنایی آتش در کار خبر رسانی نیز استفاده میشده است. بر فراز برجها و بلندیها آتش میافروختند و به یکدیگر پیام میرسانیدند.
به جز بهرهمندی از نور آتش و جنبه پیام رسانی، آتش به سبب گرما و تولید حرارت در خانه و نیز استفاده در پخت و پز، کاربرد مفیدی داشته که به موجب آن مقدس به شمار میآمده؛ همچنین آتش به لحاظ پاک کنندگی و به عنوان نابود کننده آلودگیها مورد توجه بوده است.
بنابراین، آتش به لحاظ نور، گرما، خبر رسانی، پاک کنندگی و به عنوان یکی از عناصر چهارگانه مقدس پیشینیان – آب، خاک، باد، آتش – در فرهنگ ایرانیان قدیم اهمیتی ویژه داشته است. اکنون نیز همچنان به صورت نمادین در جشن چهارشنبه سوری افروخته میشود و مردم گرد آن به شادی سرگرم میگردند.
اما واژه سوری یا سوریک به معنی گل سرخ و گل سوری است و شاید به همین سبب است که در چهارشنبه سوری خوانده میشود.
سرخی تو از من… چهارشنبه روز سرخ، روز گل سرخ، روز افروختن آتش و شادمانی مردم، و ستایش خداوند برای بهرهمندی از این نعمت است.
شعری درباره چهرشنبه سوری:
کیا با تغییر تم (قالب) وبلاگ موافقند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ما هم میخوایم خونه تکونی کنیم..
زود . تند . سریع
لطفأ
1)یک فروند هواپیما در مرز آمریکا و کانادا سقوط میکند. بازماندگان از سقوط را در کجا دفن میکنند؟
کانادا – آمریکا – هیچکدام
۲) یک خروس در بام خانهای که شیب دوطرفه دارد، تخم میگذارد. این تخم از کدام طرف میافتد؟
شمال – جنوب – هیچکدام
۳ ) خانمیعاشق رنگ قرمز است و تمام وسایل او به رنگ قرمز است. او در آپارتمانی یک طبقه که قرمزرنگ است، زندگی میکند. صندلی و میز او قرمزرنگ است.تمام دیوارها و سقف آپارتمان قرمزرنگ هستند. کفپوش آپارتمان و فرشها نیز قرمزرنگ هستند.تلویزیون هم قرمز رنگ است. سریع پاسخ دهید که پلههای آپارتمان چه رنگی هستند؟
قرمز – آبی – هیچکدام
۴ ) پدر و پسری را که در حادثه رانندگی مجروح شده بودند، به بیمارستان میبرند.پدر در راه بیمارستان فوت میکند ولی پسر را به اتاق عمل میبرند. پس از مدتی دکتر میگوید من نمیتوانم این شخص را عمل کنم، به علت اینکه او پسر من است.آیا به نظر شما این داستان میتواند صحت داشته باشد؟
آری – خیر – هیچکدام
۵ ) اگر چهار تخممرغ، آرد، وانیل، شکر، نمک و بیکینگ پودر را با همدیگر مخلوط کنید، آیا کیک خواهید داشت؟
آری – خیر – هیچکدام
۶) آیا میتوانید از منزلتان بالاتر پرش کنید؟
آری – خیر – هیچکدام
۷ ) یک کیلوگرم آهن چند گرم سنگینتر از یک کیلو گرم پنبه است؟
۱گرم – ۱۰۰گرم – هیچکدام
۸ ) مردی به طرف یک پلیس که در حال جریمه کردن اتومبیل بود، میرود و التماس میکند که پلیس جریمه نکند ولی آقای پلیس قبول نمیکند. به پلیس نه یک بار بلکه هشت بار بد دهنی میکند.جواب دهید که این مرد چند بار جریمه خواهد شد؟
۸ بار – ۹بار – هیچکدام
۹ ) اگر تمام رنگها را با هم مخلوط کنید، آیا رنگین کمان خواهیم داشت؟
آری – خیر – هیچکدام
۱۰ ) گرگی به بالای کوه میرود تا غرش شبانهاش را آغاز کند.چه مدت طول میکشد تا به بالای کوه برسد؟
دوشب – پنجشب – هیچکدام
۱۱) اگر بهطور اتفاقی وارد کودکستان دوران کودکیتان شوید، آیا قادر به خواندن نوشتن و انجام جدول ضرب خواهید بود؟
آری – خیر – هیچکدام
۱۲) آیا امکان دارد یک نفر سریعتر از رودخانه میسیسیپی شنا کند؟
آری – خیر – هیچکدام
۱۳) آقای بیل اسمیت و خانم ژانت اسمیت از هم طلاق میگیرند. پس از مدتی خانم ژانت اسم اولیه خود را پس میگیرد.با این حال، پس از پنج سال با اینکه هنوز از آقای بیل اسمیت طلاق گرفته است، دوباره خانم ژانت اسمیت میشود. آیا این قضیه امکانپذیر است؟
آری – خیر – هیچکدام
۱۴) آقای جیم کوک مشکوک به قتل است ولی وقتی که پلیس از او سوال میکند که در موقع قتل کجا بوده است، آقای جیم میگوید در خانه مشغول تماشای سریال مورد علاقهام بودهام. حتی جزئیات سریال را برای پلیس شرح میدهد.آیا این موضوع ثابت میکندکه آقای جیم بیگناه است؟
آری – خیر – هیچکدام
۱۵) یک شترمرغ تصمیم میگیرد که به وطنش بازگردد.چه موقع برای پرواز او به جنوب مناسب است؟
بهار – پاییز – هیچکدام
۱۶ ) جمله بعدی صحت دارد.جمله قبلی غلط است.آیا این قضیه منطقی است؟
آری – خیر – هیچکدام
۱۷) آیا امکان دارد که یک اختراع قدیمیقادر باشد که پشت دیوار را به ما نشان دهد؟
آری – خیر – هیچکدام
۱۸ ) اگر بخواهید یک نامه به دوستتان بنویسید، ترجیح میدهید با شکم پر یا با شکم خالی بنویسید؟
پر – خالی – هیچکدام
معما:
اگر تنها يک کبريت داشته باشيد و وارد يک اتاق سرد و تاريک شويد که در آن يک بخاري نفتي ، يک چراغ نفتي و يک شمع باشد ...
اول کداميک را روشن ميکنيد؟
*
*
*
*
*
جواب معما:
اول: سعي کنيد خودتان جواب معما را پيدا کنيد.
به عملیات زیر خوب دقت كنید، می گویند تنها افراد با ضریب هوشی 120 یا بالاتر می توانند پاسخ آن را بیایند! اگر 2 + 3 = 10 7 + 2 = 63 6 + 5 = 66 8 + 4 = 96 آنگاه 9 + 7 =????
زود تسلیم نشو! فکر کن! خوب فکر کن بعد برو پایین |
هزار مرتبه کردم فرار و دیدم باز تو از کرم به من آغوش خویش کردی باز به لطف و رحمت و عفو و کرامتت نازم که میکشی تو ز عبد فراری خود ناز . . . . . .
الله تویی و ز دلم آگاه تویی / درمانده منم دلیل هرراه تویی گرمورچه ای دم زند اندر ته چاه / آگه زِ دَمِ مورچه و چاه تویی . . . . . .
خداوندا برای همسایه که نان مرا ربود، نان برای عزیزانی که قلب مرا شکستند، مهربانی برای کسانی که روح مرا آزردند، بخشش و برای خویشتن خویش ، آگاهی و عشق می طلبم . . . . . .
من گرچه سیه روی و بدم یا الله از درگه خود مکن ردم یا الله گفتم که من و این همه عصیان چه کنم؟ گفتی که بیا من آمدم یا الله . . . . . .
روزی روزگاری خدا ما را آفرید ، تا آدم باشیم قصه ما به سر رسید . خدا به خواستش نرسید . . .
|
در این یادداشت کوتاه، تلاش می شود تا برخی ویژگی های مهم حاکم بر بازار کار ایران، به طور اجمالی مرور شود. ویژگی های مورد اشاره، ویژگی هایی هستند که تا حد زیادی خاص بازار کار ایران بوده و در سایر کشورها بروز کمتری دارند: 1. در ایران سهم نیروی کار از کل تولید در سطح بسیار پایینی قرار دارد: به عبارت دیگر نظام تولیدی در ایران به دلیل برخی سیاست گذاری های دولتی به سمت استفاده بیش از اندازه از سرمایه فیزیکی و استفاده کمتر از نیروی کار سوق داده شده است. به عنوان مثال سهم نیروی کار از کل درآمد ناخالص داخلی رقمی در حدود 25 درصد است، در حالی که همین رقم در آمریکا برابر 55 درصد است. به نظر می رسد این نسبت پایین سهم نیروی کار از درآمد ناخالص ملی، عامل درجه اول در نرخ بالای بیکاری در ایران است. برای مثال اگر سیاست های دولت در یک بازه 5 ساله بتواند سهم نیروی کار از تولید را به رقم قابل دسترسی 30 درصد برساند، یعنی سهم نیروی کار از درآمد ناخالص ملی 20 درصد افزایش یافته و به این ترتیب با فرض ثابت ماندن تولید و نیز ثبات دستمزدها، به اندازه کل تعداد افراد جویای کار که هم اکنون بیکار هستند، شغل جدید ایجاد می شود. البته این مثال فرضی به این معنی نیست که در حالت شرح داده شده فوق، مشکل بیکاری حل خواهد شد. چرا که با افزایش شغل های موجود، طبیعتا میزان مشارکت افراد در بازار کار هم افزایش خواهد یافت. با این وجود مثال بالانشان می دهد که تکنولوژی موجود در اقتصاد کشور که به شدت به سمت تولیدات «سرمایه بر» (Capital-Intensive) گرایش دارد، عامل درجه اول در پایین بودن تعداد موقعیت های شغلی در ایران محسوب می شود. 2. نرخ بیکاری در میان جوانان بسیار بالااست: نرخ بیکاری، برابر است با نسبت افراد بیکار بخش بر مجموع افراد جویای کار یا به عبارت دیگر «جمعیت فعال». بر اساس این تعریف، هم اکنون نرخ بیکاری در میان افراد بالای 15 سال در مناطق شهری ایران، حدودا 17 درصد بوده، در حالی که نرخ بیکاری برای جوانان 15 الی 24 ساله در حدود 8/35 درصد است و به عبارت دیگر از هر 3 جوانی که جویای کار هستند یک نفر نمی تواند شغل پیدا کند! [1] در مقایسه با سایر کشورها باید به این نکته توجه کرد که اغلب کشورها، اعم از آمریکا، در بدترین شرایط تاریخی نرخ بالای بیکاری قرار دارند، ولی با این حال نرخ بیکاری در آمریکا در حدود 9 درصد بوده و نرخ بیکاری جوانان 15 الی 24 ساله آمریکایی در حدود 20 درصد است [2]. 3. تحصیل در طول زمان در ایران ارزش خود را از دست می دهد: در حالی که در سال 1380 تنها 10 درصد بیکاران ایرانی را افراد با تحصیلات عالی تشکیل می دادند، در سال 1386 حدود 23 درصد از بیکاران در ایران دارای تحصیلات عالی هستند [3]. البته توضیح این پدیده چندان پیچیده نیست، چرا که در گذشته بخش قابل توجهی از استخدام فارغ التحصیلان دانشگاهی توسط سازمان های دولتی صورت می گرفته است که در سال های اخیر روند استخدام سازمان های دولتی کاهش یافته و در عین حال تعداد افراد دارای تحصیلات عالی نیز افزایش یافته است. البته این مساله هم نیاز به توضیح دارد که چرا بخش خصوصی چندان تمایلی به استخدام افراد با تحصیلات عالی ندارد، اما در این مقاله کوتاه، قصد پرداختن به آن را نداریم. 4. نرخ مشارکت در بازار کار ایران بسیار پایین است: «نرخ مشارکت» در بازار کار، درصد جویندگان کار و به عبارت دیگر «جمعیت فعال»، بخش بر کل جمعیت موجود در سن کار را نشان می دهد. برای مثال متوسط نرخ مشارکت در ایران در بهار 1389 برابر 43 درصد برای کل اقتصاد (شامل زنان و مردان) بوده، در حالی که نرخ مشارکت مردان در بازار کار، برابر 68 درصد است [4]. همین ارقام برای اقتصاد آمریکا، در حدود 65 درصد برای کل اقتصاد و 70 درصد برای مردان است [5]. به این ترتیب نرخ مشارکت مردان ایرانی در بازار کار، تقریبا با نرخ مشارکت مردان آمریکایی در بازار کار برابر است و اختلاف فاحش بین «نرخ مشارکت» ایران و آمریکا، فقط ناشی از نرخ مشارکت ناچیز زنان در بازار کار ایران است. حال فرض کنید زنان ایرانی با نرخی معادل زنان آمریکایی (حدود 60 درصد) جویای کار بودند. در این صورت نرخ بیکاری در ایران رقمی معادل 41 درصد بود. به عبارت دیگر اگر فرصت های برابر برای زنان در یافتن شغل وجود می داشت و آنها نیز با نرخی مشابه مردان در بازار کار مشارکت می کردند، با تعداد شغل های فعلی موجود در ایران، نرخ بیکاری بالای 40 درصد قرار می گرفت! 5. تعداد افراد دو شغله در ایران بسیار بالااست: در ایران حدود 18 درصد کارکنان دارای شغل دوم هستند، در حالی که این رقم در آمریکا چیزی در حدود 5 درصد شاغلین را شامل می شود. این مساله نشان می دهد شغل ها در ایران دارای درآمد و کیفیت چندانی نیستند و شاغلین مجبورند به دنبال شغل دوم باشند. البته ویژگی های آماری دیگری را نیز می توان در مورد بازار کار ایران ارائه نمود (به عنوان مثال در مورد بازنشستگی، دوره بیکاری، اقتصاد زیرزمینی…)، ولی در مجموع به نظر می رسد که موارد فوق، مهم ترین مولفه های ویژه بازار کار در ایران محسوب می شوند.
با سلام خدمت دوستان گرامی امیدوارم امتحانات رو با موفقبت کامل پشت سر گذاشته باشید و همچنین شروع ترم دوم رو بهتون تبریک میگم و امیدوارم ابن ترم رو هم با موفقیت پشت سر بگذرونید.
دوستانی که علاقه دارند مطالبشون تو وب باشه میتونند مطالبشون رو برای من بفرستن تا از مطالبشون در وب استفاده بشه.
اینم ادرس ایمیل: mojtabaamirzade@yahoo.com
از پله ها بالا می رفت , دو ساعتی زود تر از اداره مرخصی گرفته بود ؛ هدیه را که خریده بود در دستش بود , از خوشحالی مست و مدحوش شده بود به نزدیک در ساختمان رسید , در سالگرد ازدواجشان می خواست همسرش را شگفت زده کند اما از خانه صدایی می آمد , کمی نزدیک شد آری صدای
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم كه میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت كنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم.
تا اینكه یك روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی كه من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا كنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی...شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید...
چشمانش را باز كرد..دكتر بالای سرش بود.به دكتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دكتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت كنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاكت دیده نمیشد. بازش كرد و درون آن چنین نوشته شده بود:
سلام عزیزم.الان كه این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری كه قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این كارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت(
دختر نمیتوانست باور كند..اون این كارو كرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا كرد و قطره های اشك روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نكردم...
همسرم با صدای بلندی گفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی ؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره ؟ روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم . تنها دخترم آوا به نظر وحشت زده می آمد و اشک در چشمهایش پر شده بود . ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت ، آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود ! گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم : چرا چندتا قاشق گنده نمی خوری ؟ فقط بخاطر بابا عزیزم ! آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت : باشه بابا ، می خورم ، نه فقط چند قاشق ، همشو می خوردم ولی شما باید … آوا مکث کرد !!! بابا ، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم ، هرچی خواستم بهم میدی ؟ دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم ، قول میدم ، بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم ! ناگهان مضطرب شدم و گفتم : آوا ، عزیزم ، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی ! بابا از اینجور پولها نداره ! باشه ؟
.
ای حافظ دانا ،بده فال به ما
درد فقری کشیده ام ، که مپرس / طعم قرضی چشیده ام ،که مپرس
گشته ام بی آبرو در نزد زن / همچو مرغی پر بریده ، که مپرس
آنچنان بیمار گشتم بهر گوشت / تا به کی سویا خریدن ،که مپرس
من به گوش خود شنیدم زین نیوز / نرخ سکه،آخ نالیدم،که مپرس
سوی من از طعم مرغ چیزی نگو / دیدمش آن سوی ویترین ،که مپرس
بی برنج،مهمان حبیب است یا عدو / مزه نیمرو چشیدند ،که مپرس
این تورم تا به کی درحال رشد / من دلم ارزانی خواهد،که مپرس
همچو حافظ،عاقبت شاعر شوی / وقتی کفگیر ته دیگ است،که مپرس
ای صاحب فال.........
پیشانی شما بسی کوتاه ،وبختتان کوتاهتر است...
از گرانی نالان مباش که گرانتر به بازار خواهد آمد.....
سفری در پیش داری ....که با این وضع بد اقتصادی ،همون خانه بمانید بیشتر به نفعتان است...........
شنبه
مرد (در تماس تلفنی قبل از رسیدن به منزل): دارم میام...راستی عزیزم! شام چی داریم؟
زن: ببین امروز قراره من و نازی با هم بریم «فال قهوه روسی یخ زده» بگیریم. میگن خیلی جالبه، همه چی رو درست میگه به خواهر شوهر نازی گفته «شوهرت واست یه انگشتر می خره» طرف رفته خونه و گفته و پس فرداش شوهره واسش انگشترو خریده. خیلی جالبه نه؟ سر راه یه چیزی از بیرون بگیر بیار!
هنگامى که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به دیدار او میرفت.
یک روز خسرو گفت:
«بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بودیم و سالهاى سال با هم فوتبال بازى میکردیم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، یک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم میشود فوتبال بازى کرد یا نه.»
بهمن گفت:
«خسروجان، تو بهترین دوست زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر میدهم»
چند روز بعد بهمن از دنیا رفت.
یک شب، نیمه هاى شب، خسرو با صدایى از خواب پرید. یک شیء نورانى چشمکزن را دید که نام او را صدا میزد: خسرو، خسرو ….
خسرو گفت: کیه؟
منم، بهمن.
تو بهمن نیستى، بهمن مرده!
باور کن من خود بهمنم..
تو الان کجایی؟
بهمن گفت: در بهشت! و چند خبر خوب و یک خبر بد برات دارم.
خسرو گفت: اول خبرهاى خوب را بگو.
بهمن گفت: اول این که در بهشت هم فوتبال برقرار است. و از آن بهتر این که تمام دوستان و هم تیمیهایمان که مردهاند نیز اینجا هستند. حتى مربى سابقمان هم اینجاست. و باز هم از آن بهتر این که همه ما دوباره جوان هستیم و هوا هم همیشه بهار است و از برف و باران خبرى نیست. و از همه بهتر این که میتوانیم هر چقدر دلمان میخواهد فوتبال بازى کنیم و هرگز خسته نمیشویم. در حین بازى هم هیچکس آسیب نمیبیند.
خسرو گفت: عالیه! حتى خوابش را هم نمیدیدم! راستى آن خبر بدى که گفتى چیه؟
بهمن گفت:
مربیمون براى بازى جمعه اسم تو را هم توى تیم گذاشته
استاد جواب داد: بله حتما. در غير اينصورت نمي توانستم يك استاد باشم. دانشجو ادامه داد: بسيار خوب، من مايلم از شما يك سوال بپرسم ،اگر جواب صحيحداديد من نمره ام را قبول مي كنم در غير اينصورت از شما مي خواهم به من نمرهكامل اين درس را بدهيد
استاد قبول كرد و دانشجو پرسيد: آن چيست كه قانوني است ولي منطقي نيست، منطقي است ولي قانوني نيست و نه قانوني است و نه منطقي؟
استاد پس از تاملي طولاني نتوانست جواب بدهد و مجبور شد نمره كامل درس را به آن دانشجو بدهد.
بعد از مدتي استاد با بهترين شاگردش تماس گرفت و همان سوال را پرسيد و شاگردش بلافاصله جواب داد: قربان شما 63 سال داريد و با يك خانم 35 ساله ازدواج كرديد كه البته قانوني است ولي منطقي نيست. همسر شما يك معشوقه 22 ساله دارد كه منطقي است ولي قانوني نيست و اين حقيقت كه شما به معشوقه همسرتان نمره كامل داديد در صورتيكه بايد آن درس را رد مي شد نه قانوني است و نه منطقي !!!
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :”متشکرم “و از من خداحافظی کرد
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : “متشکرم ” و از من خداحافظی کرد
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت : “قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” ، و از من خداحافظی کرد
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم و از من خداحافظی کرد
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نیمدونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.
ای کاش این کار رو کرده بودم …………….. با خودم فکر می کردم و گریه !
اگه همدیگرو دوست دارید ، به هم بگید ، خجالت نکشید ، عشق رو از هم دریغ نکنید ، خودتونو پشت القاب و اسامی مخفی نکنید ، منتظر طرف مقابل نباشید، شاید اون از شما خجالتی تر و عاشق تر باشه
یکی از دوستانم با یک زن بازیگر معروف که فوقالعاده زیبا است ازدواج کرد.
اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه میخوردند، آنها از هم جدا شدند.
طولی نکشید که دوستم دوباره ازدواج کرد. همسر دومش یک دختر عادی با چهرهای بسیار معمولی است.
اما به نظر میرسد که دوستم بیشتر و عمیقتر از گذشته عاشق همسرش است.
عدهای آدم فضول در اطراف از او میپرسند:...
فکر نمیکنی همسر قبلیات خوشگلتر بود؟
دوستم با قاطعیت به آنها جواب میدهد: نه! اصلاً! اتفاقا وقتی از چیزی عصبانی میشد و فریاد میزد، خیلی وحشی و زشت به نظرم میرسید.
اما هسمر کنونیام این طور نیست. به نظر من او همیشه زیبا، با سلیقه و باهوش است.
وقتی این حرف را میزند، دوستانش میخندند و میگویند : کاملا متوجه شدیم...
میگویند :
زنها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمیشوند، بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر میرسند.
بچهها هرگز مادرشان را زشت نمیدانند؛
سگها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمیکنند.
اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمیآید.
اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت.
زیرا "حس زیبا دیدن" همان عشق است ...
ﺳﺎﻟﻬﺎ ﮔﺬﺷﺖﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﺩﺍﺩ. ﭘﻨﺠﻤﯿﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪﺷﺎﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪ، ﭘﺪﺭﺑﺴﯿﺎﺭ ﺷﺎﺩﯼ ﮐﺮﺩ، ﭼﻨﺪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺑﺮﯾﺪ ﻭ ﻣﯿﻬﻤﺎﻧﯽ ﻣﻔﺼﻠﯽ ﺩﺍﺩ. ﻣﺮﺩﻡ ﻣﺘﻌﺠﺒﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﻋﻠﺖ ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﺷﺎﺩﯼ ﻭﻣﯿﻬﻤﺎﻧﯽ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﻣﺮﺩ ﺑﺴﺎﺩﮔﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﭼﻮﻥﺍﯾﻦﻫﻤﻮﻥ ﮐﺴﯿﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻪ!
تعداد صفحات : 2