loading...
حسابدار بی حساب
mojtaba بازدید : 13 چهارشنبه 18 بهمن 1391 نظرات (1)

با سلام خدمت دوستان گرامی امیدوارم امتحانات رو با موفقبت کامل پشت سر گذاشته باشید و همچنین شروع ترم دوم رو بهتون تبریک میگم و امیدوارم ابن ترم رو هم با موفقیت پشت سر بگذرونید.

دوستانی که علاقه دارند مطالبشون تو وب باشه میتونند مطالبشون رو برای من بفرستن تا از مطالبشون در وب استفاده بشه.

اینم ادرس ایمیل:        mojtabaamirzade@yahoo.com

 

mojtaba بازدید : 25 شنبه 14 بهمن 1391 نظرات (3)

از پله ها بالا می رفت , دو ساعتی زود تر از اداره مرخصی گرفته بود ؛  هدیه را که خریده بود در دستش بود ,   از خوشحالی مست و مدحوش شده بود به نزدیک در ساختمان رسید ,  در سالگرد ازدواجشان می خواست همسرش را شگفت زده کند اما از خانه صدایی می آمد ,  کمی نزدیک شد آری صدای

 می آمد اما نه صدای یک نفر بلکه صدای دو نفر به آهستگی در را باز کرد
mojtaba بازدید : 15 شنبه 14 بهمن 1391 نظرات (2)

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم كه میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت كنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم.
تا اینكه یك روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی كه من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا كنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی...شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید...
چشمانش را باز كرد..دكتر بالای سرش بود.به دكتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دكتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت كنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاكت دیده نمیشد. بازش كرد و درون آن چنین نوشته شده بود:
سلام عزیزم.الان كه این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری كه قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این كارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت(
دختر نمیتوانست باور كند..اون این كارو كرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا كرد و قطره های اشك روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نكردم...

 

mojtaba بازدید : 29 پنجشنبه 28 دی 1391 نظرات (3)

همسرم با صدای بلندی گفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی ؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره ؟ روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم . تنها دخترم آوا به نظر وحشت زده می آمد و اشک در چشمهایش پر شده بود . ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت ، آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود ! گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم : چرا چندتا قاشق گنده نمی خوری ؟ فقط بخاطر بابا عزیزم ! آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت : باشه بابا ، می خورم ، نه فقط چند قاشق ، همشو می خوردم ولی شما باید … آوا مکث کرد !!! بابا ، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم ، هرچی خواستم بهم میدی ؟ دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم ، قول میدم ، بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم ! ناگهان مضطرب شدم و گفتم : آوا ، عزیزم ، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی ! بابا از اینجور پولها نداره ! باشه ؟

.

تعداد صفحات : 7

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظرتون نسبت به حسابدرای چیه؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 69
  • کل نظرات : 158
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 10
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 15
  • بازدید ماه : 39
  • بازدید سال : 162
  • بازدید کلی : 2,463
  • کدهای اختصاصی

    پیچک

    .

    کد جمله های عاشقانه

    کد جمله های عاشقانه

    قالب وبلاگ

    گالری عکس

    

    قالب وبلاگ

    .

    کد جمله تصادفی

    کد جمله تصادفی

    ..

    طالع بینی ازدواج

    داستان روزانه

    داستان کوتاه

    داستان کوتاه
    

    فال عشق

    جاوا اسكریپت

    ساعت فلش

    كد ساعت

    

    تعبیر خواب آنلاین

    کد نمایش آب و هوا

    کد نمایش آب و هوا

    Google

    در اين وبلاگ
    در كل اينترنت

    کد جست و جوی گوگل

    

    پیچک

    type="text/javascript" src="http://www.pichak.net/blogcod/zibasazi/03/web.js">

    جاوا اسكریپت